این روزها
گفتن دوستـت دارم !
آنـقدر ساده است که می شود آن را
از هر رهگذری شنید
اما فهمش
یکی از سخت ترین کارِهای دنیاست
سخت است اما زیـبا !
زیباست
برای اطمینانِ خاطر یک عمر زندگی
_ تا بفهمی و بفهمانی .
هر دور ِگردی "لیـلی" نیست
هر رهــــــــگـذری "مـجنـون"
و تو شریک زندگی هرکسی نخواهی شد !
_ تا بفهمی و بفهمانی .
اگر کسی آمد و هم نشینت شد
در چشمانش بایــد
ردِ آسمان ، ردِ خدا باشد
و باید برایش
از"مـن"
گذشت
تـا به
"مــا " رســـــید .


کلاس اول وقتی او کلمه ی ۵ حرفی را روی تخته نوشت همه گفتند :این که خیلی سادست.ما همه این کلمه را از بر هستیم.برای مشق شب آن را نمی نویسیم.او ناگزیر کلمه را با تخته پاک کن پر از گچ پاک کرد و دو کلمه ی دیگر به جایش روی تخته نوشت: دوری و دورویی

همه گفتند حالا بهتر شد.حداقل هنگام نوشتن مشق شب خسته نمی شویم.

حال از آن روز ۲۰ سال می گذرد.

بغض گلویشان را گرفته .خسته اند.تنهایی تنها تمنای آنهاست و در جایی زندگی می کنند که تنها تنهایی است که در خانه ی آن ها را می کوبد.مصنوعی می خندند و فکر می کنند که خوشحال هستند.

غروبی یکی از آنها قفسه ی خاطراتش را مرتب می کرد که ناگهان آن عکس را دید.جلوی آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت .چقدر تغییر کرده بود.

عکس دسته جمعی به همراه کسی که مشق شب می داد و زحمت می کشید و گچ می خورد.

با حسرت به عکس نگاه می کرد.گفت:کاش زنده بودی و هنوز ما از تو مشق شب می گرفتیم.حیف.

عکس را برای دیگری فرستاد .او نیز با حسرت به عکس نگاه می کرد و آهی کشید و گفت ای کاش الان آن زمان بود.ای کاش من می توانستم باز گردم .

او نیز عکس را برای یکی دیگر فزستاد.او وقتی بسته را دید اشک در چشمانش حلقه زد گفت :چقدر خوشحالم که او هنوز مرا به یاد دارد .

بسته را باز کرد و عکس را دید.اشک هایش نا خودآگاه بر گونه هایش جاری شدند.

به نقش بسته شده روی تخته نگاه کرد.به یاد آورد.سختی آن دو کلمه که آن روز کسی که مشق شب می داد روی تخته نوشته بود اکنون به وضوح دیده می شود.

به خود گفت کاش همان کلمه ی ۵ حرفی ساده را مشق شب کرده بودیم که امروز اینگونه تنها نبودیم و حسرت جزوی از وجودمان نمی شد.

ای کاش کلمه ی ۵ حرفی را میلیون ها بار می نوشتیم تا شاید ۵ کلمه از آن به وجود می آمد:

محبت  پشتیبانی فداکاری وفاداری و اعتماد.

و شاید ۲۰ سال دیگر نیز بگذرد


میزند باران به شیشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره رشته رشته
خاطراتم همچو باران
در گذار از کوهساران
حاصل این بذر کشته
عشق هر برده سرشته
ای دریغ از عمر رفته
سوز و سودای گذشته
ای دریغ از عمر رفته
سوز و سودای گذشته
میزند باران به شیشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره رشته رشته
قطره قطره رشته رشته


ای زاهدان !
مستی نشان عاشقیست
میخانه هم جایی برای بندگیست
مستی اگر سر می دهد در راه عشق
عاقل نداند حالا او
گوید که این دیوانگیست
اما فقط عاشق بداند حال مست
از آنچه هست
از آنچه رست
حالا بگو ای زاهدا !
تو مست تری یا مست ما
شب ها به هنگام نماز
دست تو بالا می رود یا دست ما
دست تو سوی هر فضا
راضی به تقدیر و قضا
اما دل ما در دعا
پُر گشته از نور خدا
تو سجده بر گِل می زنی
ما سجده بر دل می زنیم
تو ذکر " ما هو " می کنی
ما ذکر یا هو می زنیم
تو رو به سوی پرده ای
ما رو به سوی قبله ایم
تو شکوه از می می کنی
ما بوسه بر می می زنیم
تو کعبه ات از خشت و گل
ما کعبمان( کعبه امان) در عمق دل
در شهر خاموش شما
صوتی نباشد از رضا
اما به شهر عاشقا
بانگ خدا
هر دم بیاید از لب معشوق ما
ما مست آن معشوقه ایم
در عاشقی دیوانه ایم
مستی نشان عاشقیست
عشقی که در دیوانگیست
دیوانه در مستی و عشق
عین دعا و بندگیست
این بندگی
آزادگیست


خدایا سرده این پایین
از اون بالا تماشا کن.
اگه میشه فقط گاهی
خودت قلب منو"ها"کن
خدایا سرده این پایین
ببین دستامو می لرزه 
دیگه حتی همه دنیا
به این دوری نمی ارزه 
تو اون بالا من این پایین
دوتایی مون چرا تنها ؟
اگه لیلا دلش گیره
بگو مجنون چرا تنها؟!!
بگو گاهی که دلتنگم 
ازاون بالا تو می بینی
بگو گاهی که غمگینم 
تو هم دلتنگ و غمگینی
خدایا.من دلم ه!!
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت 
که حتی روز،،،روشن نیست
کسی اینجا حواسش نیست
که دنیا زیر چشماته 
یه عمره یادمون رفته 
زمین دار مکافاته!!!
فراموشم میشه گاهی 
که این پایین چه ها کردم 
که روزی باید از اینجا 
بازم پیش تو برگردم
خدایا.وقت برگشتن 
یه کم با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جاکن


نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با منو
هم نشین و هم زبان شد با منو
خسته جان بودم که جان شد با منو
ناتوان بود و توان شد با منو
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش…
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم…
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود…
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس استنیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با منو
هم نشین و هم زبان شد با منو
خسته جان بودم که جان شد با منو
ناتوان بود و توان شد با منو
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش…
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم…
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود…
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است


به که پیغام دهم؟ به شباهنگ که شب مانده به راه یا به انبوه کلاغان به که پیغام دهم به پرستو که سفر می کند از سردی فصل یا به مرغان نکوچیده ی مرداب گناه به که پیغام دهم دست من دست تو را می طلبد چشم من روی تو را می جوید لب من نام تو را می خواند پای من راه تو را می پوید بی تو از خویش گریزانم من دل من باز تو را می خواهد به که پیغام دهم
زندگی رسم خویشاوندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرسشی دارد اندازه ی عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد زندگی مجذور آیینه است زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست
تـــــو را مـــــــن چــــشـــم در راهـــــــــم. شــــــبــاهـــنـــــگـــام.! که می گیرند در شاخ "تلاجن" سایه‌ها رنگ سیاهـی وزان دلـ.خـستگانت راست اندوهی فراهم٬ تــــو را مـــــن چــــشـــــم در راهــــــم. شـــبـــاهـــنــگــام.! در آن دم که بر جاده‌ دره ها چون مرده ماران خـفتگــانند٬ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای ســـــــرو کوهی دام گرم یــــــاد آوری یا نــــــه. مــن از یـــادت نـــمـــی کـــاهـــم.! تـــو را مــــن چــشـــــم در
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت .
ايستاده در باد شاخه لاغر بيدي كوتاه بر تنش جامه اي انباشته از پنبه و كاه بر سر مزرعه افتاده بلند سايه اش سرد و سياه نه نگاهش را چشم نه كلاهش را پشم سايه ي امن كلاهش اما لانه ي پير كلاغي است كه با قال و مقال قار وقار از ته دل ميخواند: آنكه ميترسد مي ترساند!
امروز ظهر شیطان را دیدم ! نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه میزنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
رسم آدم های اینجا چنین است . وقتی می‌دانند کسی با جان و دل دوستشان دارد . و نفس‌ها و صدا و نگاهشان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش می‌گیرند هر چه او عاشق‌تر، انها سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، انها بی رحم ‌تر تقصیر از آنها نیست اما؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوششان خوانده شده‌اند تفاوت "" و "باکره" پرده ایست نازک به ضخامت یک دنیا! دنیایی که بعضی مردان برای رسیدن به آن از دریدن تمامی پرده های انسانیت ابایی ندارند! و
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی رهی
می ترسم از بعضی آدم ها آدم هایی که امروز دوستت دارند و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت می کنند آدم هایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند آدم هایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان آدم هایی که امروز قدر شناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت آدم هایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند آدم هایی که فقط ظاهر آدمند.
تیرگی می‌آید. دشت می‌گیرد آرام قصه رنگی روز می‌رود رو به تمام شاخه‌ها پژمرده‌است سنگ‌ها افسرده‌است رود می‌نالد جغد می‌خواند غم بیاویخته با رنگ غروب. می‌تراود ز لبم قصه سرد دلم افسرده در این تنگ غروب
نیمه شب بیرون زدم رفتم پی می خواریم تا در میخانه رفتم در پی دلداریم دوش دیدم در میخانه صف است از عاشقان ای خدا ناخورده می من به شما رسیده ام یارم آخر ز غم عشق تو دیوانه شدم بی خود از خود شدم و راهی میخانه شدم آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب خوش خرامان میروی ای جان جان بی من مرو سرو خرامان منی در دل و جان بی من مرو این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مبل دلتنگیهای تنهایی بهترین وکیل طلاق در تهران گیتارها دانلود رایگان فیلم و سریال مجله پارس پارمیس عطرآرا